کد مطلب: ۶۸۴۲۵۹
۱۳ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۰

مبارزه برای رانندگی با چادر

در آن دوره رسم نبود خانم‌های باحجاب پشت فرمان بنشینند از همین بابت سراغ مراجع دینی رفتم و اجازه گرفتم، بعد از گذراندن دوره تعلیم اقدام به گرفتن گواهینامه کردم، مأمورین راهنمایی و رانندگی به راحتی گواهینامه نمی‌دادند. مجبورم کردند سه بار عکس بگیرم و...

به گزارش مجله خبری نگار، همه چیز از تفاوت در نگاهش شروع شد؛ همانجا که دل در گرو مبارزه نهاد، زن بود، اما زنی سوای زنان قدیمی و متعلق به سال ۱۳۱۸ که نامِ نامی‌اش در همدان به دنیا نشسته بود. 

کمی بیشتر از زنان محبوس در خانه؛ گویی توفیر داشت و یک سر حواسش نه! تمام حواسش را داده بود به درس و بحث و مبارزه، الحق در هر فرصتی زمانه را متحیر می‌ساخت.

بیا و برویی داشت فارغ از بیا و بروی زنان شهر؛ انگار گِلش را برای اثر سرشته بودند و تا دست می‌جنباند کارستان به راه می‌انداخت، با اساتید به نامی از جمله مرحوم حاج آقا کمال مرتضوی، حاج شیخ علی خوانساری، شهید آیت‌الله محمدرضا سعیدی و شهیدسیدمجتبی صالحی خوانساری بهره جست و قدمش به هیچ گاه از چرخش روزگار نایستاد.

همه فن حریف بود و پای مبارزه؛ همه وقتش از برای مبارزه خلاصه می‌شد، فکرش در راه مبارزه و ذکرش به دنبال آیین مبارزه بود، زن بود و مردانه قامت مبارزه آراسته و یک دم رخت رزم از تن بیرون نمی‌کرد.

خانم مبارز به هیچ عنوان دست‌بردار نبود؛ صبح به صبح با وضو قامت تلاش در راه عقایدش می‌بست و بی‌واهمه قدم در راه می‌گذاشت.

تلاشش ستودنی بود و لحظه‌ای، اگر کمتر از لحظه هم داریم از آن دست نمی‌نشست و کم نمی‌آورد و همه‌فن حریف بود.

آنقدری که ترس و واهمه را چال کرده و چادرش در برش حکم سپر داشت، از ناممکن‌ترین‌ها تا سهل‌ترین‌ها را به جان می‌خرید و با اشتیاق و عطش وصف‌ناپذیری به خدمت انقلاب درآمد.

حالا اگر مشتاق شدید گوشه‌ای از روز‌های مبارزه بانوی مبارز جهان اسلام را بدانید، با ما همراه شوید به گزیده‌ای از یک خاطره؛ خاطره‌ای که از وفاداری، گام‌های محکم و استوار و اراده راسخ زن تراز انقلاب پرده می‌درد.

یکی از خاطرات، بانو مرضیه حدیدچی در بحبوحه مبارزه را بخوانید:

«چاپ اعلامیه و تحویل گرفتن آن بر عهده من بود، اعلامیه‌ها به مناسبت ایام خاص و حوادث گوناگونی که در کشور رخ می‌داد تهیه می‌شد و به چاپ می‌رسید. چاپخانه در قم بود و من اعلامیه‌ها را می‌گرفتم به تهران می‌آوردم و به افراد مورد نظر تحویل می‌دادم.

یک شب تعدادی اعلامیه را به مسجد جمکران بردم و در حین خواندن دعا، اعلامیه‌ها را بین صفحات مفاتیح و بقیه کتاب‌ها گذاشتم. 

بعد از انجام ماموریت برگشتم لب جاده ولی تعدادی از اعلامیه‌ها باقی مانده بود از مسجد که بیرون زدم چندتا نان قندی خریدم باقی اعلامیه‌ها را گذاشتم بین نان قندی‌ها و کنار جاده منتظر ماندم، می‌خواستم به تهران بروم آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد که یک ماشین فولکس از راه رسید.

راننده با لباس روحانی بود، پرسید «کجا می‌روی؟» گفتم تهران، دیشب آمده بودم جمکران حالا عجله دارم باید زودتر برسم می‌خواهم وقت رفتن بچه‌ها به مدرسه در خانه باشم. گفت، بیا بالا.» 

ماشین او از سمت شاگرد یک در بیشتر نداشت، صندلی جلو را خواباند، رفتم و عقب نشستم و حرکت کردیم یکی دو کیلومتر جلوتر ماشین را متوقف کرد و کنار جاده ایستاد.

گفت شما باید جلو بنشینید که مردم خیال نکنند، من مسافر سوار کرده‌ام پیاده شدم و روی صندلی جلو نشستم ماشین دوباره حرکت کرد چند کیلومتر از جاده را که طی کردیم یک‌باره راننده ماشین را در توقفگاه کنار جاده متوقف کرد و سراسیمه پیاده شد و رفت جلو در صندوق ماشین را بالا زد، نمی‌توانستم او را ببینم، نگران شدم و از روی کنجکاوی در داشبورد را باز کردم ناگهان چشمم افتاد به یک کلت کمری و پارچه سیاهی که با آن چشم دستگیرشدگان را می‌بستند، نگرانی‌ام دوچندان شد.

از آنجا که نان قندی‌ها هم داخل صندوق جلوی ماشین گذاشته بودم تصورم آن بود که طرف مرا شناسایی کرده و به عمد سر راه من سبز شده تا به راحتی مرا دستگیر کند و تحویل ساواک بدهد.

لحظات به سختی می‌گذشت، به خیال خودم او دارد اعلامیه‌ها را از بین نان قندی‌ها بیرون می‌آورد، به فکر چاره افتادم می‌خواستم از ماشین پیاده شوم، اما دودل بودم. 

گفتم اگر اشتباه کرده باشم با پیاده شدنم سوءظن پیدا می‌کند، نشستم و خودم را به خدا سپردم چند دقیقه گذشت، اما سخت و طولانی که بالاخره در صندوق بسته شد.

او را در مقابل خودم دیدم، لباسش را عوض کرده بود؛ از عمامه و عبا خبری نبود. یک کاپشن به تن داشت با شانه‌ای موهایش را مرتب کرد و سوار ماشین شد. 

از صحنه‌ای که دیده بودم یکه خوردم، اما سعی کردم به روی خودم نیاورم ماشین راه افتاد. دیگر شک نداشتم به پایان خط رسیده‌ام و به تهران که برسیم یک‌راست مرا تحویل می‌دهد. 

اشهدم را خواندم و با خودم فکر کردم چطور می‌توانم موضوع دستگیری‌ام را خبر بدهم، آنقدر غرق افکارم بودم که یک دفعه دیدم نزدیک تهران هستیم راننده رو کرد به من و پرسید؛ چرا نگفتی برای چی لباسم را عوض کردم؟ 

گفتم؛ من فضول نیستم.

گفت، من روحانی هستم، اما دوست دارم سینما بروم، ما هم دل داریم برای همین هر پنج‌شنبه و جمعه برای هواخوری و سینما رفتن به تهران می‌آیم و برمی‌گردم. 

شما چطور؟... اهل سینما هستید؟

_بدم نمیاد! 

پس اگر موافق باشید به تهران رسیدیم با هم بریم سینما. 

_من حالا نمی‌توانم باید به بچه‌هایم برسم 

بعدازظهر چطور؟... می‌توانی؟ 

- بله

قرار شد ساعت چهار جلوی سینما در میدان شوش همدیگر را ببینیم به تهران رسیدیم گفتم: «همین جا پیاده می‌شوم.» پرسید «چرا اینجا؟» گفتم «اینجا بهتره اگر جلوی منزل دوست یا آشنایی ما را ببیند درست نیست.»

گفت: «بسیار خب» پا روی ترمز گذاشت و ماشین را متوقف کرد، پیاده شدم. هنوز هم خیال می‌کردم دوستان او پشت سر ما هستند و ممکن است یک آن ساواکی‌ها بریزند و مرا دستگیر کنند؛ پیاده شدم و بسته نان قندی را به من داد.

با هم خداحافظی کردیم ایستادم تا ماشین دور شد، نفس راحتی کشیدم و مثل برق مابین جمعیت خودم را گم کردم. وقتی به خانه رسیدم اعلامیه را بیرون آوردم و به محل‌های مورد نظر رساندم، برگشتم خانه به یکی از برادرانی که با ما همکاری داشت تلفن زدم و ماجرای آن مرد ساواکی را با او در میان گذاشتم.

قصدمان این بود که طرف را گوشمالی بدهیم، برای این کار نقشه‌ای ریختیم 

ساعت چهار بعدازظهر سر قرار حاضر شدم رفتم به طرف کوچه نزدیک سینما یکی از برادر‌ها از دور مرا می‌پایید، وارد کوچه شدم آن آقا هم آمده بود. 

از ماشین پیاده شد داشت با من خوش و بش می‌کرد که ناگهان فردی که مراقب اوضاع بود از راه رسید و با این بهانه که برادر بنده است وارد عمل شد.

بعد از درگیری یقه‌اش را گرفتند و با خودشان بردند کلانتری؛ در کلانتری کار بالا گرفت. 

بعد از این اتفاق، نظر آیت‌الله سعیدی این بود که رانندگی یاد بگیرم تا در انتقال و جابه‌جایی اعلامیه‌ها و افرادی که با ما فعالیت می‌کردند همکاری بیشتری داشته باشم.

در آن دوره رسم نبود خانم‌های باحجاب پشت فرمان بنشینند از همین بابت به سراغ مراجع دینی رفتم و اجازه گرفتم. آموزشگاه رانندگی داخل خیابان غیاثی بود؛ آقای سعیدی یکی از راننده‌های آنجا را می‌شناخت آدم سلیم‌النفسی بود.

با او صحبت کرد و قرار گذاشتیم؛ هر روز صبح زود برای آموزش می‌رفتم بعد از گذراندن دوره تعلیم اقدام به گرفتن گواهینامه کردم، مأمورین راهنمایی و رانندگی به راحتی گواهینامه نمی‌دادند.

آنها مرا مجبور کردند سه بار عکس بگیرم بار اول، گفتند عکس با چادر قابل قبول نیست، بار دوم، گفتند گوشهایت باید از روسری بیرون باشد و بار سوم، گفتند عکس با روسری پذیرفته نمی‌شود.

چند روز آمدم و رفتم بار آخر عصبانی شدم در حالی که زیر لب حرف‌هایی می‌زدم و از اتاق بیرون می‌رفتم به یکی از مأمورین راهنمایی و رانندگی برخوردم علت ناراحتى مرا پرسید ماجرا را شرح دادم به نظر آدم صالحی آمد.

با لحن تند و البته غمگین گفتم «بالاخره بین این همه آدم که اینجاست یکی پیدا نمی‌شود که مادر و خواهر خودش چادری باشد تا بفهمند برای من چقدر سخت است که بخواهم چادرم را بردارم».

آن مأمور دلداری‌ام داد و گفت «این که گریه ندارد اگر قول بدهی هر موقع قرآن می‌خوانی برای من دعا کنی برایت یک کاری می‌کنم... فقط هر چه می‌گویم گوش کن.»

گفتم بفرمایید، گفت «روز چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح بیا اینجا یک عکس هم بگیر که گردی صورتت کاملا پیدا باشد.» خوشحال شدم و آنجا را ترک کردم روز چهارشنبه سر وقت در محل حاضر شدم با آن مأمور رفتیم پیش سرهنگ مرد میانسالی، مأمور با او صحبت کرد و گفت: «خانمی که می‌گفتم این خانم هستند».

سرهنگ نگاهی به من انداخت و با تندی به من گفت «خانم خجالت نمی‌کشی گواهینامه برای چی می‌خواهی؟»، گفتم «چطور همه خانم‌هایی که لخت و پتی هستند باید گواهینامه داشته باشند آن وقت من گواهینامه نداشته باشم.» 

سرهنگ سری تکان داد و گفت «عجب! عکست را بده من.» عکس را دادم. مدارک تکمیل شد سرهنگ گفت «برو چند روز دیگر بیا گواهینامه‌ات را بگیر.» 

بعد از گرفتن گواهینامه از طرف آیت‌الله سعیدی و گروهی که با آنها کار می‌کردم ماشینی در اختیار من گذاشتند. 

اگر می‌خواستم به خانه اقوام بروم بچه‌ها را می‌بردم، بعضی اوقات هم مأموریت می‌رفتم یک بار عده‌ای از برادر‌ها را بردم زاهدان آنها چادر سر کرده بودند برای دور زدن مأمورین.

موقع رانندگی چادر به سر داشتم در محله‌ها و خیابان‌های پایین شهر وضعیت عادی بود و کسی ایراد نمی‌گرفت، اما از میدان بهارستان به طرف بالای شهر یک عده متلک می‌گفتند، چون زن‌هایی که رانندگی می‌کردند هیچ کدام چادر و روسری سر نمی‌کردند.»

برچسب ها: چادر رانندگی
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر